پسران بد ...
11 / 4 / 1398برچسب:, :: 7:54 :: نويسنده : ایمان شرافت نظرات شما عزیزان:
سلام خسته نباشید وبتون زیبا بود.وقت کردی به وب ما هم سر بزن و نظرتو مطرح کن.
سسلام خوبی ؟ یه بار دیگه اومدم ببینم پست تازه زدی یا نه ؟ من دوستای خودمو فراموش نمی کنم . منم یه سایت دارم میای بهم سر بزنی؟
__$$ __$$$ __$$$$__________________$ __$$$$$________________ $$ __$$$$$$$______________ $$$ __$$((▂))$$$____________$$$$ __$$$$$$$$$$_________$$((▂))$ __$$$'¤'¤'$$$$$______$$$$$$$$$ __$$$¤'¤'¤'¤$$$$___$$$$'¤'¤'¤$$$ __$$$'¤'¤'¤'¤'¤$$$__$$$¤'¤'¤'¤$$$ __$$$$'¤'¤'¤'¤'¤$$$ $$$'¤'¤'¤'¤'$$ ___$$$$'¤'¤'¤'¤'¤$$$ $$'¤'¤'¤'$$$ _____$$$$'¤'¤'¤'¤$$$ $$'¤'¤'$$$ __$$$$$_$$$'¤'¤'¤'¤$ $$'¤'¤$$ _$$((▂))$$$$$_$$$$$$$$$$$_O_O $$$$$$$$$$$$$$$_$$$$$$_ _ $ $ $$$'¤'¤'¤'¤'¤'¤'¤'¤$$$$_$$___$ $ $$$$'¤'¤'¤'¤'¤'¤'¤'¤'¤$$$$_$$$ _$$$$$$$$$$$$$$$$_$$$$ __$$$((▂))$$$$$_$$$$$ ____$$$$$$$_$$$$$ _________$$$$$ ______$$$ _____$¤ ___$¤ __$¤ __$¤______________¤¤¤¤¤ ___$¤________¤¤¤¤¤●¤¤¤¤¤$$ ____$¤______¤¤¤¤¤¤¤●¤¤¤¤¤_$$ ____$¤______¤¤¤¤¤¤¤¤●¤¤¤¤_¤¤ ____$¤______$$$●$$$¤¤●¤¤__$$ ___$¤________$$$$$$¤¤____¤¤ __$¤__________♥$$$¤_____$$ __$¤___________$$$_____¤¤ ___$¤________$$$$$$$___$$ ____$¤_____$$$$$$$$$$___¤¤ _____$¤___$$$$$$$__$$$___$$ _____$¤____$$$$$____$$$___¤¤ _____$¤__$$$$$$$_____$$$__$$ ______$¤$$__$$$$$_____$$$ ______$$¤___$¤¤¤¤$$_____$$ ____$$__$¤__$¤¤¤¤¤$$_____$$ __$$_____$¤_$¤¤¤¤¤¤$$____$$ ___________$¤¤¤¤¤¤¤$$___$$ _________$¤¤¤¤¤¤¤¤$$ _______$¤¤¤¤¤¤¤¤$$ _____$¤¤¤¤¤¤¤¤$$ ___$¤¤¤¤¤¤¤¤$$ _$¤¤¤¤¤¤¤¤$$ $¤¤¤¤¤¤¤$$ $¤¤¤¤¤$$ _$¤¤¤$$ __$¤¤$$ ___$¤$$ ____$$$ _____$$ ______$$ _______$$ ______$$$$$$ _____$$$$$$$$$ _____$$$$$__$$$$ ______$$$$$__$$$$$
وب قشنگی داری می خای وب تو هم مثل خودت عالی بشه بیا تبادل کنیم . خوشحال می شم به من سر بزنی
زیبا بود.
سلام !
ما از دستی ثواب رو اون شکلی نوشتیم که هوش تو رو بسنجیم ببینیم تو هم نخبه ای یا نه ! مرسی که سر زدی
سلام !
وبلاگت عالیه ! به ما هم سری بزن صواب داره به خدا!
سلام دوست عزیز میخوام یه آهنگ بخونم یه موضوع میخوام مثل رفیق ! رفاقت ! تو بلدی چیز دیگه بهم بگی ممنون میشم منتظرتما
با عرض سلام و خسته نباشيد خدمت شما،
در حال گشتزنى در ميان صفحات وب بودم كه با وبلاگ شما روبرو شدم، وبلاگ زيبا و پرمحتوايى داريد. مىخواستم در صورت تمايل، با تارنماى ما، تبادل لينك انجام دهيد. لطفا در صورت توافق، تارنماى ما را با نام "انديشه ناب" و نشانى andisheyenab.ir لينك فرماييد و پس از آن به ما خبر دهيد تا شما را به ليست پيوندهاى خود اضافه نماييم. با تشكر
موفق و پیروز باشد . لینک شدید .
اندیشه سازان فردا سیدعارف الهی www.elahi73.ir
سلام
بابک هستم. امیدارم با راه اندازی این وبلاگ بتونم کمکتون کنم. ۰۹۳۳۶۳۴۴۳۵۱ لطفا فقط اس ام اس بدید
انان كه با افكاري پاك و فطرتي زيبا در قلب ديگران جاي دارند را هرگز هراسي از فراموشي نيست چرا كه جاودانند...
منتظرحضورگرمتم... فعلابای
عشق یعنی جسم و جانم مال تو ، عشق یعنی پرسش از احوال تو ، عشق یعنی از خودم من خسته ام ، عشق یعنی من به تو دلبسته ام
روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی مینویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم...
افکارنیوز: وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده میکرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب میدیدم. یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او میگفتم که در ذهنم چه میگذرد. من طلاق میخواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمیرسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟ از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه میکرد. میدانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگیاش آمده است. اما واقعاً نمیتوانستم جواب قانعکنندهای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش میسوخت. با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود میتواند خانه، ماشین، و ۳۰% از سهم کارخانهام را بردارد. نگاهی به برگهها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که ۱۰ سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبهای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمیتوانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفتهها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکمتر و واضحتر شده بود. روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی مینویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم. صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمیخواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمیخواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود. برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر میکردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابلتحملتر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم. درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقهام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقهای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد. از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازهکاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود ۱۰ متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم. در روز دوم هر دوی ما برخورد راحتتری داشتیم. به سینه من تکیه داد. میتوانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکردهام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروکهای ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کردهام. در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که ۱۰ سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقهام نگفتم. هر چه روزها جلوتر میرفتند، بغل کردن او برایم راحتتر میشد. این تمرین روزانه قویترم کرده بود! یک روز داشت انتخاب میکرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباسهایم گشاد شدهاند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که میتوانستم اینقدر راحتتر بلندش کنم. یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصههاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم. همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون میترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان. اما وزن سبکتر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی میتوانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. میترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پلهها بالا رفتم. معشوقهام که منشیام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمیخواهم طلاق بگیرم. او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانیام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمیخواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خستهکننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا میفهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روی او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقهام احسا
سلام از حضور و لینک شما ممنونم با افتخار به جمع دوستان عصر ظهور پیوستید.
یه خواهش لطفا آدرس جدید ما را به جای آدرس قبلی لینک بفرمایید : http://alajal.ir/ موفق باشید
سلام منم شمارابه نام پسرا خوی عصر ظهور لینک کردم وبلاگتونم خیلی خاص وجالبه ازمطالبش استفاده میکنم@};یا زهرا
آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|